سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
هوا سرده.
مثل لبخند های من،
مثل نگاه های اون.

همه چیز خاکستریه.
مثل آسمون،
مثل چشمای من.

روی نیمکت رنگ و رو رفته ی پارک میشینم و به آسمون خاکستری خیره میشم.
حتی آسمونم از خوب بودن خسته شده.

"میدونی چرا خاکستری رو دوست دارم؟..چون رنگ خنثی ای هستش. نه خوبه، نه بد. فقط هیچی براش مهم نیست."

میگم و نگاهم و از آبیِ خسته ی آسمون میگیرم و به چشمای سیاه رنگش میدم.
 سیاه تر از شب،
 روشن تر از قلبِ من.

چیزی نمیگه و فقط بهم نگاه میکنه.

"چشمای من هیچ حسی ندارن، بر خلاف چشمای تو. تمامِ رنگ ها رو درون خودشون پنهان کردن. سیاهیِ چشمای تو پر از احساسه، احساساتی که حتی خودتم ازشون بی خبری."

آهی میکشم و با حسرت به رنگین کمون های سیاهش نگاه میکنم.

"حرفای تو به چه دردم میخورن وقتی نمیفهممت؟"

بالآخره به حرف میاد‌.
 لحنش خسته‌ست.
خسته تر از آبیِ آسمون،
خسته تر از تنِ بی‌جونِ من.

آدمه دیگه، یه روزی خسته میشه..

"گفتمشون چون سه ثانیه هم که شده، لبات به لبخند باز باز بشن."

دوباره خیره میشم به آسمون و لبخند کمرنگش از چشمم دور نمیمونه.
- R -