نصف شب میشد حساب کرد این ساعت رو، خیابونها خلوت و فقط اندکی پیاده و سوار، و مغازه باز بود.
کنار بلوار مشغول توزیع خوراک بین گداها و کودکان کار بود. خودم رو رساندم بهش و دست گذاشتم روی شونهاش و گفتم:«چیکار میکنی؟»
-«میبینی که! کار نیک.»
کلافه دستی توی موهام کشیدم و بلند گفتم:«که چی بشه؟ یه خوراک_یا محبت_آنی و فانی که فقط منجر به انتظار و یادآوری میشه. لااقل جای تمام این کارها پولت رو صرف یکی دو نفر میکردی ولی کامل! یعنی شاغلشون میکردی، سر پناه بهشون میدادی. نه غذا و پولی که دو شب هست، دو شب نیست.»
سرش رو بلند کرد، لبخند زده بود، ایستاد رو به روم و گفت:«یعنی چی این حرفهات؟»
-«یعنی این که جای اینکه گدا زدایی کنی، گدا پروری میکنی!»
-«کی گفته که این کار گدا پروریه؟»
-«نیست؟ هرجور محبتی که ناپایدار باشه، و یکی رو محتاج اون کنه گدا پروریه.»
-«لابد ما همه یه دورهای گدا بودیم دیگه؟ مزخرف نگو.»
-«دقیقا، و به همین دلیله که نسبت به یه گدا حس دلسوزیمون گل میکنه؛ چون بهرحال تو یه دورانی خودمون گدایی محبت مادی و روحانی بودیم، و اما با این حال بازم دلیل نمیشه که همین چرخه رو ادامه بده چون حتی گدایی تو_و من_با گدایی اینا فرق داره، و بابت همین فرق هست که محبت به گدا رو پرورش گدا میکنیم؛ چون زمانی که خودمون گدای چیزی بودیم خود به خود توی ذهن و قلبمون حک شده، و این کاملاً اشتباهه زیرا تو درکی از گدایی اونا نداری و به همون درک خودت از گداییهای خودت اکتفا میکنی!»
-«گدایی من؟ برو بابا حالت خوش نیست.»
-«من و تو! یکی گدای محبته، یکی عشق، یکی هم هیچکدوم رو تجربه نداره ولی کودکیش که هست؟ از اون نق زدن هاش برای شیر و خواب و بابت همین چیز هاست که اون عده اول سوا از مادیات، محبت میبخشن. عده دوم سوا از محبت، عشق میبخشن، و عده سوم، که اکثریت هستن، فقط به پول و خوراک اکتفا میکنن.»...