دیگه صدای اون تق تق کفش های چرمیش رو میشناختم؛ مثل همیشه باز پرس بود، نرسیده به اتاق فریاد زدم:«مشتاق دیدار! سوال های کلیشهایت رو از پشت در بپرس و سیک کن!» ایستاد؛ میدونستم داره پوزخند میزنه، بعد از چند لحظه قفل در رو باز کرد وارد اتاق شد، میزشم گندیده بود لامصب هرچی بود جز اتاق بازپرسی! بی معتطلی نرسیده به میز با همون لحن خشک همیشگی، گفت:«میدونی امروز چه فصلیه؟» گفتم:«باز بازیه جدید؟...باشه باشه فعلا دوره توست!...مثل همیشه؛ زمان یه تعریف توهمی هست، اصلا وجود نداره! تاریخ اصلا معنی نداره! در نتیجه برام مهم نیست دیگه چه فصلیه؛ الان ۲۴ سالی میشه که وقت اضافیه؛ ناموسا سوالات چرته! مثل عربی توی کارنامه هست؛ محض وقت اضافه جوابش میدما وگرنه اعتبار نداره» هیستریک خندید و گفت:«برخلاف تمام این زندان تو خیلی خونسردی تا حالا ازت نپرسیدم چرا؟» گفتم:«والا تو زندونم زندگی میشه کرد» بعد از سالیان دراز قدم برداشت و پروندهام رو گذاشت روی میز؛ خودشم روی صندلی نشست، دستاش رو مثلا مثل آدم های مسلط به قضیه گره زد و گفت:«از بحث خارج نشیم؛ جلسه پنجم هستیم هنوز راه نیومدی، میدونی که شماره اتاقت چیه؟» خم شدم تا حد امکان به جلو و گفتم:«۶۹؟» هیچی نگفت اما انگار که تازه متوجه شده بود اخم غلیظی کرد و با جدیت گفت:«0، یادت بگیر! چون قراره از صفر بسازیمت...» پرونده رو باز کرد که خندیدم و گفتم:«اصالت و وجدان یه انسان اگه به صفر برسه بوی تعفن میگیره» دندون قورچی کرد و توپید:«آدمت میکنم» باز خم شدم به جلو و گفتم:«بزرگوار شما که بهتر میدونی، حکومت دیکتاتور نیاز به آدم نداره؛ گله میخواد» هیستریک سر خودکار رو فشار میداد؛ تق تق تق...؛ حالا صورتش عصبی میزد با فریاد گفت:«حروم زاده نمیخوای آدم شی؟ بلایی به سرت میارم که ۱+۱ رو مساوی هر عددی بدونی جز ۲!» پاشد و با قدم های بلند رسید به این سر میز و مشت گره کردهاش رو محکم کوبید به صورتم؛ با صندلی افتادم زمین و خون دهانم رو توف کردم بیرون و گفتم:«یه جا خوندم آدما هرچی که باشن رو به زبون میارن؛ موافقی حروم زاده؟!» یه تای ابروش بالا پرید و لگدش رو حواله شکمم کرد؛ خدایی درد داشت، پیچیدم به خودم؛ برگشت سر جایش و گفت:«این حکومت به افرادی مثل تو خوب نیاز داره اما سرانجامت رو میسپاره دست خودت؛ مرگ یا...» وسط حرفش با فریاد گفتم:«مرگ یا مرگ؟ فرسایش رو اصلا دوست ندارم؛ مشتاق اولیم»
ادامه نظرات...