مردک انگار به قرص اعصاب اعتقاد نداشت؛ با تحکم گفت:«این سیستم یه آزادی تمامه؛ زیر پر و بالش بری متوجه میشی» با تعجب نگاهش کردم و سپس آرام گفتم:«حکومت توتالیتاریسم و آزادی؟ همین «زیر پر و بالش» یعنی بردگی!» پاشد مثل یه میمون دور صندلی تاب خورد و پشت صندلی، دست به سینه ایستاد و گفت:«حیف تو مرحله بازپرسی هستیم و هنوز نمیتونم چیزی بگم!...گوش کن، ما مثل دومینو هستیم...» خندیدم به حرفش و با علامت سوال نگاهم کرد؛ گفتم:«دومینو؟ تو بمیری حرفت خیلی طنز بود، برو استندآپ شرکت کن، مستعدی!» پشت کرد بهم و گفت:«گیریم ما گوسفند ولی بازم متحدیم، سگ و چوپان از ما محافظت میکنن» چقدر حقیر شده بودن، دیگه حتی حرفی برای دفاع از خودشون هم نداشتن؛ گفتم:«میدونستی یه گرگ واسش مهم نیست کدوم گوسفند رو شکار میکنه؟ فقط گوسفند باشه کافیه!» گفت:«حرفت چرتی بیشتر نیست...» خواست ادامه بده که با بلند کردن صدام گفتم:«لابد میخوای بگی سگ مهربون ازتون محافظت میکنه نه؟! این سگ گله، با وفا نیست، استخون لیسه! حتی به سودشه شما به نیستی برسید» گفت:«نه؛ بر فرض که تو گرگ باشی اما چرا چوپان رو شکار نمیکنی؟» گفتم:«چون اگر گله رو بکشم چوپانا بیکار میشن؛ اما اگر چوپان رو بکشم، یه چوپان دیگه هست؛ خیلی ساده بخوام بگم. حتی بر فرض دیگه چوپانی هم نباشه ، اما شماها هنوز گوسفندین و این گوه میزنه به زمین!» عصبی شد؛ حق داشت اصالت گوسفند رو برای یه مثال خراب کردم؛ هیستریک خندید، کابل برقیِ روی میز رو برداشت؛ زد خوب هم میزد، خون بالا آوردم؛ اون میزد اما من احساس قدرت میکردم و مدام میخندیدم! به چند دلیل اولا که زخم تیغِ یه پول پرست، پنبهست؛ دوما وقتی یه نفر حرفی برای گفتن نداره، پرخاش میکنه، یعنی خودشم خوب میدونه پایبند سیستم نیست و این انگیزهست! سوما قدم اول مقابله با تغییر عقیده و باور پرخاش هست...