رفتم و بهش گفتم و سریع قبول کرد..
حالا برای شام باید چیکار کنم؟! هیچی ام ندارم، برا همین رفتم از مغازه گوشت و سبزیجات و چندتا بطری سوجو خریدم.
وقتی داشتم روی پشت بوم، روی اون میز چوبی بزرگ غذا رو اماده میکردم و میچیدم سر و کله ش پیدا شد...
+سلام خوبی؟
-آه، سلام نونا
+بیا بشین غذا آماده ست..
-وایی، عجب جای قشنگیه! تاحالا پشت بومو ندیده بودم؛ خودت همه اینکارارو کردی؟ بخاطر من؟
+چی؟ آیگو..چی داری میگی آره همه اینارو من درست کردم ولی خب، فقط بخاطر این بود که حس میکردم بهت بدهکارم..
-همینشم کافیه که بخاطر من یکاری انجام دادی...
داشتم گوشتارو روی گاز میپختم ولی چون عادت نداشتم زیاد گوشت بخورم بلد نبودم و گوشتا دونه دونه داشتن می سوختن..
اصلا انتظار نداشتم که همچین اتفاقی بیوفته... یهو بدون هیچ مقدمه ای، اومد جلو تا چنگال رو ازم بگیره...
دستشو گذاشته بود رو دستم،صورتامون خیلی نزدیک شده بود!....
[ ادامه دارد... ]