سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۵/۱۰/۱۰
لوکاس بلند شد و به دنیرا نگاه کرد
دنیرا: یا خدا … شما بخواب
*************** 
…: از اونجا رفت
نامیکو: ممنون
نامیکو از مغازه رفت بیرون
نیکولاس: چی شد؟
نامیکو: رفتن اونجا
یوکی: اونجا مغازه رینو نیست؟
نیکولاس: چرا اونجاست
نامیکو: بریم
هنوز یه قدم برنداشته بودن که…
…: ببخشید!
همه سمت صدا برگشتن
نامیکو: چی شده؟
…: راستش هیچکس نتونست اون چیزی که میخوام رو بهم بده گفتم شاید شما بتونی
یه شنل بلند و مشکی پوشیده
نامیکو: چی میخوای؟
…: مرگ
نامیکو: چی؟
شنلشو برداشت ، یه بچه بود
نامیکو: بامزه بود بهتره بری من…
…: خواهش میکنم
نامیکو: چرا میخوای بمیری؟
…: چون…بیشتر از 500 ساله که زندم و دیگه خسته شدم
نیکولاس: یعنی 500 سالته؟
…:اره
نیکولاس: ایول
…: باعث افتخارم نیست
نامیکو: چرا باید حرفتو باور کنم؟
بچه چاقوشو دراورد و شکمشو نشونه گرفت
نامیکو: وا…
چاقو رو توی شکمش فرو کرد اما چاقو توی شکمش شکست و تیکه هاش روی زمین ریختن
…: اگه میتونستم خودمو میکشتم
نامیکو: من وقت بازی کردن با تورو ندارم
…: پس میتونی یه لطفی کنی؟
نامیکو: چیه؟
…: من میخوام بمیرم اما …یه دلیل برای زندگی داشتم اما ناپدید شد و اومد اینجا … احتمالا توی این شهره
نامیکو: اسمش چیه؟
…: سلتی
نامیکو: چییییییییی
…: میشناسیش؟
نامیکو: کیه که دیگه نشناستش
…: یعنی میتونی کمکم کنی پیداش کنم؟
نامیکو: هروقت پیداش کردم به توام نشون میدمش