بیا عقب تر، عقب تر، عقب تر؛ همین وسط های بچگی، بزرگ هامون هم ناآشنا با خمپاره ها، روی پشت بومی از بوم زمین مینگرند به آوای بمب ها؛ بی خبر از هیاهویِ خفقان آورِ جنگ با اشاره به چاله های سیاه خمپاره ها دل خوش بودند.
دقیقا از وقتی هنوز روی میز رو ندیده بودم دردِ آنسوی سوز را چشیدم.
حالا چند روزی میگذرد، حالا دهات ما با خبر از جریان جنگ با رخسار سیاه از درد و سفید از ترس؛ میدویدند به سوی اسلحه ها؛ بیل و کلنگ، خنجر و شکاری را که روزی برای زندگی بخشیدن و زندگی کردن استفاده میکردند حال برای زندگی کشتن استفاده میکردند؛ زندگی رفته بود، صدای بلبل و نسیم صبحگاهی جایشون رو داده بودند به صدای AK47 و ریز گرد.
به ما یاد دادند منفی در منفی همیشه مثبت میشه اما خون و اسلحه همیشه جنگ میاره، خون همیشه خون میاره، جنگ همیشه جنگ میاره؛ جای ضجه های زاج ها رو درد ترکش جانباز ها گرفته بود.
جای فکر به آیندهای بهتر، هنگام خواب همیشه فکر میکردیم به گذشتهای بهتر که داشتیم؛ اما هنوز میایستادیم، اما هنوز در جنگ دنبال صلح بودیم، اما هنوز از روی استخونِ جنگ، گوشتی از طعم امید میخوردیم.
اما زندگیمون هم همچون آرزو و رویا، هرزه شد رفت...