پروانه کوچک من (: پروانه کوچک من گل رزی را دید... گل رز ` گلی در زیبا ترین باغ های کشور بود... گلی که تک تک سلول هایش را قرمز رنگ کرده بودند... گلی که سبز ترین ساقه دنیا و با طراوت ترین گلبرگ هارا داشت... زندانی بسیار زیبا برای قلب شکننده پروانه کوچکم (: برای موجودی که سالیان سال`لابه لای شاخه های درختان گم شده بود...و دنیا در برگ ها و تنه تیز و برنده درخت کاج خلاصه میشد...آن گل کوچک زیبا ترین پدیده دنیا بود (: پروانه من درخت خود را از دست داد: این فرشته کوچک هیچوقت کاج را مقصر تنهایی`اش ندانست (: با خود تکرار میکرد : "شاخه ها و میوه هاش تیزن! کسی نمیتونه به من آسیب برسونه! اون داره از من محافظت میکنه!" و بعد از دوستانش یاد میکرد: "ملخ از درخت بیرون رفت! او اشتباه بزرگی مرتکب شد! او این مکان امن رو ترک کرد و هیچوقت برنگشت! مطمئنم اون بیرون خیلی ترسناک و وحشتناکه و ملخ نتونسته زنده بمونه! نباید ازینجا بیرون برم!" حالا که درختی نبود (: پروانه کوچک با ترس و وحشت بال میزد... اطراف را نگاه میکرد و در دنیایی پرواز میکرد که آشناترین چیز آن دست و پاهای خودش بود... هراسان و سرگردان به دنبال کاجش... کاج را راه نجات خود و خانه خود میدانست... اما کاجی نبود... درختی نبود... رو به روی او طیف گسترده ای از رنگ ها وجود داشت که در فاصله بسیار زیادی از پای او قرار داشتن...ایستاد...چشم او به گل رز افتاد... آری (: او گرفتار شد... همانطور که با چشمانی درخشان به سوی گل کوچک پرواز میکرد با خود گفت : "این درخت`زیباترین درختی`ست که در عمرم دیدم!" به آغوش گل کوچک رفت... شبنم هایی که آرام آرام با آهنگ خاصی از گلبرگ ها غلط میخوردند و بر روی خاک می افتادند... اینجا! این مکان حس خانه را برای پروانه کوچک داشت" ماه ها گذشت و پروانه زندگی خوب و زیبایی را در کنار رز کوچک داشت (: تجربه ای جدید (: او حس زنده بودن میکرد (: دیگر دنیای او تار و تاریک نبود (: پروانه میخندید و با شبنم ها بازی میکرد (: ایا پروانه میدانست چه سرنوشتی انتظارش را میکشد؟:> بالاخره فصلی از سال رسید که خانواده ها به همراه کودکشان برای تفریح به باغ می آمدن... اما هیچ چیز برای پروانه تغییر نکرده بود! او هر روز بیشتر در زیبایی گل رز کوچکش محصور میشد و انگار نمیتوانست چیز دیگری را ببیند...ناگهان روزی رسید که در آن روز پروانه همه دنیای خود را از دست داد... کودکی گل رز را چید..کامنتا"