سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۸/۰۵/۱۷
. اروم باش لعنتی بالاخره فرار کردم تو چته اخه ؟ لباسایی که نوبوگا داده بود پوشیدم و از اتاق زدم بیرون یکم دور و بر گشتم و با همه جا اشنا شدم بعد که به اتاقم برگشتم خوابیدم و فرداش نوبوگو اومد به اتاقم و یه سینی هم دستش بود سینی رو گذاشت رو میز تحریر و گفت : غذاتون رو اوردم ! دوباره همون احساس دلتنگی پیداش شد دلم برای اینکه تو اشپز خونه بشینم و با دازای غذا بخورم تنگ شد دوست داشتم دوباره با عصبانیت غذا بخورم و زیر چشمی به دازای نگاه کنم اونم با خنده به من نگاه کنه و غذاشو بخوره وقتی تاچیهارا از مدرسه برگشت هرچی یاد گرفته بود بهم یاد داد و یه نامه داد بهم و گفت : اینو همون پسره دازای داد و گفت بدمش به تو صبح زنگ اول اومد تو کلاس و نامه رو داد به اتسوشی و گفت : میدونم میدونی دوست چویا کیه و میدونم تو خونه همونه پس لطفا این نامه رو بده به اون پسره تا بدش به چویا ممنونم ! نامه رو تودستم گرفته بودم و فقط نگاش میکردم .