یکی دیگه از مقواهای سفید رو برداشتی و مشغول کشیدن الگوی مکعب مربع شدی. خیلی تمرکز کرده بودی و سعی میکردی با خطکش خیلی دقیق اندازه گیری کنی و بعد برش بزنی. نگاهی به تهیونگ انداختی که اونم مثل تو خیلی تمرکز کرده بود و مقوای بنفش رنگی رو علامت گذاری میکرد. برای پایان نامه دانشگاهت باید یه ماکت تقریبا بزرگ از شهرتون ینی سئول بسازی و فردا ببری. کار زیادی نمونده بود و فقط باید سه تا مکعب مستطیل و مربع بسازین تا شکل خونه بشه. تهیونگ خیلی توی ساختش کمکت کرد و از اونجایی که هردو علاقه خاصی که ساختش داشتین خیلی سریع تموم شد. قیچی آبی رنگ رو از روی زمین برداشتی و تا خواستی ببریش صدای گریه پسر کوچولوتون اومد. هردو به هم نگاه کردین: _من میرم پیشش. بلند شدی و رفتی سمت اتاق پسرتون. همونجور گریه میکرد که بغلش کردی و با گفتن جمله هایی مثل "آروم باش مامانی" "من پیشتم" سعی در آروم کردنش بودی ولی هیچ فایده ای نداشت. سرش رو گذاشتی روی شونت و پشتش رو نوازش میکردی ولی اصلا فایده ای نداشت. تهیونگ که دید صدای گریه بچه اصلا قطع نمیشه اومد پیشتون.
_چرا آروم نمیشه؟! سمتش برگشتی و بچه رو بغلش دادی. _نمیدونم...تاحالا اینجوری نبود..نمیدونم باید چیکار کنم.. _ا/ت شاید گشنشه؟ _نه قبل خواب شیر دادم. تهیونگ از اتاق خارج شد و رفت سمت آشپز خونه پسرتون رو روی کانتر نشوند و شکلک های عجیبی در میاورد تا شاید دست از گریه کردن برداره و بخنده. اما بازم فایده ای نداشت... _چطوره امروز رو ببریم پیش خواهرم هوم؟ با تعجب بهش نگاه کردی. _هی..من نمیخوام بچم ناقص شه... _یاا به خواهر من توهین نکن...اگه اینطوریه خودت آرومش کن! چشم غره ای بهش رفتی و بچه رو از دستش گرفتی..و سمت اتاق خودتون رفتی. گذاشتیش روی تختتون و قلقلکش دادی،چند لحظه ساکت شد که لبخندی زدی و دوباره گریه کرد.. دیگه کم کم داشت خودتم گریت میگرفت _اخه چی شده مامانی...چی میخوای هوم؟!
چون تعداد یکم زیاد شد پارت بعدیو میزام :)