با خوشحالی تو ماشین نشستم بالاخره واقعا فرار کرده بودم فکرشم نمیکردم بتونم از دست دازای فرار کنم یکم ناراحتم بودم شاید به خاطر این بود که قبل رفتن بوسیده بودمش دلیلش هرچی که بود حدودا یکم ناراحت و دلتنگ بودم وقتی رسیدیم خونه تاچیهارا خونش یکم کوچیک تر از خونه دازای بود وگرنه اونم از همون خونه ها بود که میرفتی توش گم میشدی . راننده پیاده شد و در رو برامون باز کرد خنده ای کردم و سریع پیاده شدم . تاچیهارا منو برد به یکی از اتاقای خونه و گفت : اینجا اتاق تویه و اتاق کناری اتاق خودمه هرچیزی لازم داشتی به نوبوگا بگو . یه پسر که حدودا هم قد خودم بود اومد جلو سر خم کرد موهای بلوند داشت و چشمای قهوه ای روشن یه لباس عادی پوشیده بود و یه دست لباس تو دستش بود – سلام چویا سان نوبوگا هستم از الان به بعد خدمتکار شمام ! یه لحظه نفهمیدم چی گفت – چی ؟ - نوبوگا ام خدمتکارتون ! باورم نمی شد برا خودم یه خدمتکار داشتم اروم لبخند زدم و گفت : از اشنایی باهات خوشبختم – منم همینطور چویا سان ! – هوی منو از جمع دور کردین چرا خب راستی چویا غذا خوردی ؟ - اره ممنون . – باشه من میرم نوبوگا تو هم فعلا برو نوبوگا لباسای تو دستش روبهم داد و گفت : چشم با اجازه چویا سان ! وارد اتاقم شدم و به اطراف نگاه کردم کاغذ دیواری ها تازه عوض شده بود و رنگ نارنجی و قرمز داشت روتختی قرمز بود و راه های نارنجی داشت خود تخت مشکی بود و یه کمد بزرگ و یه میز تحریر هم گوشه اتاق بود همراه یه مبل ! رو مبل نشستم و نفس عمیقی کشیدم اما هنوزم اون حس دلتنگی و ناراحتی درونم بی داد میکرد حتی بیشتر هم شده بود نمی دونستم چرا یه همچین حسی پیدا کردم اون حس لعنتی حتی محوم نمی شد و همچنان سینم رو به درد می اورد .