این رو هم از مامانم شنیدم باز یادم نیست همچین کاری کرده باشم
وقتی بچه بودم برعکس حالا خیلی کم حرف بودم و مغرور وقتی میخواستم خداحافظی کنم با غروربه جای دستم انگشت شصتم رو تکون میدادم یه عکسم دارم که با پستونک و یه لباس خیلی بانمک که تنم بود فکر کنم لباس خرگوش صورتی بود انگشت شستم رو خم کرده بودم به نشانه ی خداحافظی . هرچیم مامان بزرگم و داییم و بقیه میخواستن من رو بخندونند من جوری نگاشون میکردم انگار که خل و چلی چیزی هستن به گفته ی داییم اون موقع ها از دستم حرصش میگرفته میگفته احمق خودتی "کاشکی الانم این جوری بودم والا تقی به توقی میخوره از خنده منفجر میشم"میگن یه بار برده بودنم پارک من بازی نمیکردم ازم پرسیدن چرا بازی نمیکنم گفتم خنگم که هم برم بالا و بیام پایین "منظورم به سرسره بازی بوده"خلاصه مامان و بابام رو در افق محو کردم الانم دارم تاکسی میگیرم افق دربست که برم دنبالشون . یه بارم با عمه و دختر عمم رفته بودم پارک دلم خواسته یه بار برم بالای سرسره هیچ کسم نبوده اونجا عمم گفت من میرم سوپر مارکت تو بشین اینجا الان میام من رفتم بالا ی سرسره که یه گربه اومد پایینش نشست به گفته ی عمه جان منم همون بالا نشستم و پاهام رو تو خودم جمع کردم و بی صدا از ترس گربه گریه میکردم "خل و چلی بودما-_-"
اقا افقم نه زیر زمین دربست-_-