نگاهِ آخر′
صدایِ آخر′
نفسهایِ آخر′
آخرین برگ′
آخرین سلام′
آخرین نور′
آخرین بهار...′
آخرین بار′ای که صدایِ بیصدایِ زندگی را میشنوم′
تصورِ آنکه همه چیز برایِ آخرین بار متولد میشود′
بارِ آخر بودنِ′تان....سنگین ترین آخرین است′
بارِ خندههایِ تو هنوز رویِ شانه′هایِ من سنگینی میکند!′
آن خنده هایِ لبریز از بیهودگی′
آن نگاه′ای که به سرعت از من رو بر میگرداند′
قدم هایِ بی هدف′ات′
توجه′ات که هرگز رویِ موقعیت نبود′
تمامِ وجودِ تو هم اندازه′ی بارِ آخرین گریه′ات!′
آه....فراموش کرده بودم...تو هم آخرین بار′ای داشتی!′
همان روز که روبه رویِ من آخرین بارِ خود′ات را در این جهانِ بیمعنی میساختی!′
و تو مسئولیتِ به یاد آوردنِ تک تکِ اشک و لبخندهای′ات رو در قلبِ من حک کردی′
درسته!′
من هم این مسئولیت را واگذار میکنم!′
اینطور میتوانم همانندِ پر سبک شوم′
نگاه′ام را چرخاندم′
اما با دیدنِ چشمانِ ترسیده′ی او...دیگر نتوانستم به چیزِ دیگر′ای فکر کنم′
آری...من او را به اندازه′ی نفس هایِ آخر′ام دوست دارم′
که اینطور′
پس تو...هرگز من را دوست نداشتی(:″
حال...این اجازه را میدهی؟′
خاطرات′ات را همراهِ با خاطراتِ خودم،در جعبه′ای چوبی زیرِ خاک دفن میکنم:>″