همه چیز مانند رویایی بنظر میرسید که آرزو داشتم آن را زندگی کنم"
اما رویای من خوابی بیش نشد (:
در دنیای بی تو زندگی میکردم!.... دنیایی که حضور تو را فراموش کرده بود!
"چراغ قرمز"
ماشین ها به حرکت در آمدند...
صدای بوق ماشین قدیمی شنیده میشد و روح را آزار میداد!
شاید اگر میدانستند بیماری را حمل میکند کمتر اورا نفرین میکردند..."
دسته گلی که آماده کرده بودم تازگی خودرا از دست داده بود...
که را نفرین کنم شاهزاده من؟:>
گل فروش؟...مسئول گلخانه؟...خودم را؟...
"چراغ سبز"
راه باز شد...اولین قدم هایی که در خیابان بر میداشتم و تو کنارم نبودی...
کسی تورا میشناسد؟...
پسر گل فروش!؟...
دیگر صدای بوق ماشین قدیمی نمیاید....فکر کنم صدای گریه نوزادی را میشنوم...
"چراغ قرمز"