امروز استادی که باهاش از ۴ کلاس داشتم گفت اخرین جلسمونه سر کلاس تمام خاطراتو میگفت از ایکه یه بار ماژیک پرت کرد و از بالکن افتاد تو سر یکی یا روزایی که میومد خونمون و پشت میز گرد با بچه ها مینشستیم از اون استرسا که تکلیفشو درست بنوسم ولی هیچ وقت گوش ندادم هعی اون سر کلاس زد زیر گریه نمیتونست حرف بزنه نمیدونم اشک های من از اینکه دیگه نمیبینمش یا اینکه بزرگ شدم از اینکه دیگه نمیتونم بخندم و شاد باشم از اینکه سال بعد فقط باید درس بخونم من نمیخوام