هفت سال مردم شناسی خواندم در کنار آدمهایی که ته کلاس رشتهشان را مسخره میکردند و در کنار آدمهایی که فیلم خوب میدیدند و کتاب غیر درسی میخواندند و رشتهشان را دوست داشتند. هفت سال از آدمهای خارج از دانشگاه شنیدم حالا یعنی مردم رو میشناسی؟ هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم اِی .. و هفت سال جواب شنیدم حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیام؟! هفت سال سکوت کردم... هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد و حتی هفت سال دیگر ... ما مردم شناسی خواندیم صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب .. استادها آمدند و رفتند... استادها گفتند و گفتند و گفتند... ۷سال گذشت... مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد... حالا میدانم که هرگز نمیشود در جواب سوال حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیام؟ تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه...
حالا میدانم که مردم در کلمه خلاصه نمیشوند آنها یک روز نازنین و دوست داشتنیاند و یک روز عوضی و نفرت انگیز...
یک روز آنقدر احساساتیاند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبارگو، به پهنای صورت اشک میریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازههای ماشینهای تصادفی، سلفی میگیرند...
یک روز عاشقند و عشقشان را به عرش میبرند و یک روز همان عشق سابق را به فرش میکوبند و مشت و لگد بارانش میکنند...
یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگاند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا میکنند... جمعهها سر چهارراه برایت ترمز میکنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبهها سر همان چهارراه از رویت رد میشوند... نه... مردم را نمیشود یکبار و برای همیشه شناخت.