part1:
همونطور که با گریه عقب عقب میرفتم گفتم:آخه چرا من؟!
اوه پسر که حالا میدونستم اسمش نایله پوزخندی زد:چون من میخوام...چون تو جرئت کردی این شوخی نسخره رو راه بندازی و حالا باید تاوانشو بدی
با گریه رنگ پریده نگاهش میکردم و منتظر بودم جونمو بگیره
*فلش بک*
من از همون اول که پامو تو اون اردوگاه تابستونی فاکی گذاشتم احساس بدی داشتم.دلم نمیخواست به یه اردوگاه ورزشی برم.به نظرم تابستون فقط باید رفت مرکز خرید یا سینما یا حداقل با رفقا رفت پسربازی=/ نه اینکه بری به یه اردوگاه مسخره که خر روز مجبور باشی تو گرما عین خر بدوی!توی این اردوگاه که حسابی با شهر فاصله داره
چطور به ادم خوش میگذره؟همش تقصیر مامانمه که من به این اردوی تابستونی اومدم چون میخواست دوستای تازه پیدا کنم؛چون از دوستای فعلیم خوشش نمیومد و فکر میکرد زیادی*جینده و لاشی*هستن! البته وقتی به کَتی،رفیق فابرکیم فکر میکنم میبینم مامانم حق داره و همچین بیراه هم نمیگه!!