با متوقف شدنش به خودم اومدم...سرمو تکون دادم و وایسادم
[+خوبی؟]
دسمو رو سرم گذاشتم....سرم گیج میرفت
[+نترس...یکم که بگذره تاثیرش میره]
سرمو بالا گرفتمو گفتم
[-تاثیر چی؟]
شونه بالا انداختو گفت
[+خب......بخاطره اینکه....بخاطره اینکه تند دوییدیم اینطوری شدی....یکم که بگذره سردردت خوب میشه]
[-امم....درسته...اون کی بود؟]
[+ک..کی؟]
[-همونی که گفتی داره میاد]
[+اون...امم..کسی نبود...قطارو گفتم]
رفتارش برام عجیب بود...ولی اینکه میتونستم باش حرف بزنم یکی از شانسای زندیگم بود...همونطور که گفته بود سردردم کمتر شد....به اطرافم نگاه کردم....نزدیکای همون ریل و جاده بودیم...محوطه ی انتظار
[-اینکه الان ازت چند تا سوال بپرسم ناراحتت نمیکنه؟]
[+چه سوالایی؟]
[-امم...اینکه اسمت چیه....اینجا چیکار میکنی...چرا همیشه اینجایی؟]
[+اوه...این همه سوال راجبم تو ذهنته؟]
[-حتی بیشتر]
[+امم...اسمم سویونگ ـه....منتظر خواهرمم]
[-همیشه منتظر خواهرتی؟]
[+خیلی سوال میپرسی]
[-اوع..معذرت میخوام]
[+خواهرم میاد جلوی ایستگاه قطار...اونجاباهم حرف میزنیم...زود به زود دلم براش تنگ میشه]
[-اهم]
[+حالا تو بگو...برا چی هر موقه از اینجا رد میشی منو نگاه میکنی؟یا امروز برای چی دنبالم کردی؟]
ادامه⇓