⭕️ ادامه ی قسمت ۳۱
هر سه نفر با خوشحالی و آرامش خاطری وصف نشدنی به سمت اتاق نشیمن رفتند، النا هم بساط چای و عصرانه را در این فاصله آماده کرده بود، ادموند مشغول تماشای منظره چشم نواز باغ از پنجره بود که پدر به او ملحق شد، با صمیمت خاصی در گوش او گفت: چیزی شده پسرم؟ اتفاق خاصی افتاده؟! خدا رو شکر، خیلی خوشحال به نظر میرسی!
- چیز خاصی نیست پدر جان، حالا وقت زیاده باهم صحبت میکنیم.
- نه! تا مادرت با النا مشغول صحبت و برنامهریزی برای شامه، بگو چی شده؟
ادموند نگاهی به آن سمت از اتاق که مادرش و النا حضور داشتند، انداخت و در حالی که با شرم و حیای خاص خودش صحبت میکرد، گفت: پدر، میخوام ازدواج کنم... و سرش را پایین انداخت.
ویلیام مدتی به ادموند خیره ماند و با کمی مکث و تردید پرسید: با همون دختری که... ادموند اجازه نداد پدر حرفش را تمام کند و با عجله گفت: بله پدر، البته با اجازه شما، ولی بهتره بذارید سر فرصت مفصل صحبت کنیم اگه اشکالی نداره؟!؟!؟!؟!
رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۳۲
کانال "مهدیاران"
T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw
جهت تعجیل در ظهور و سلامتی حضرت عشق صلواتی بفرستید .
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
.
.
.
#قرار ما لحظه ظهور