فانوس خیال
**
دلم که می گیرد
سفر را در بقچه ای کوچک
پشت پالک ها می بندم
و روی خط های نقشه بسرعت ریل میکشم
از غرب می زنم به شرق
از جنوب می روم به شمال
نه خواب کسی را به هم می زنم
و نه در چشم هیچ سرعتی دیده میشوم
فقط
از پیچ های شمالی که می گذرم
قطار پر از بوی شوری دریا میشود
و واگن های کهنه هق هق
در ایستگاه های مه گیر جنگلی زمین گیر میشوند
و خیالم سوزنبان پیریست
که دیگر فانوس کوچکش را
هیچ کبریتی روشن نمی کند
هوشنگ رئوف
موسیقی و هنر