این دفه یه کتاب با ژانر عاشقانه برداشتم؛ یکم که روی اون صندلیای قارچی نشسته بودم متوجه شدم برای کسایی که بیشتر از سه ساعت توی کتابخونه موندن و خسته شدن کمی قهوه توی فنجون های چینی گلدار میارن... واقعا قشنگ بود
یه نگاهی به ساعتم انداختم دیدم ساعت هشت شده... پس منم ی فنجون قهوه برداشتم... فکر میکنم توی این مدتی که دارم روی داستانم کار میکنم و شبا بیدار میمونم، معتاد قهوه شدم... قهوه رو یکم آنالیز کردم... طرح فنجوناش بامزه بود.. اون دسته های کوچیکش که بیشتر توی فیلما میدیدم باعث میشد توی سه تا انگشتت بگیریش. قهوه رو بو کردم؛ بوی عطرش تمام کتابخونه رو پر کرده بود. آدمو وسوسه میکرد که تمام قهوه رو سر بکشه. ولی اینجا کتابخونه س، خونه که نیست. کم کم قهوه رو خودم و تموم شد. واقعا حیف شد، خیلی خوشمزه بود. دیگه آخر شب بود میخواستم حداقل این همه که موندم یه کتاب امانت میگرفتم... اول رفتمو توی کتابخونه ثبت نام کردم. بعد توی تمام قفسه هارو گشتم، همه برام جالب بودم ولی به ناچار یه رمان برداشتم. یکمشو خوندم و بقیه ش رو میخواستم بزارم برای توی خونه. همینطور که داشتم این کتابو میخوندم یه چیزی حس کردم. انگار دوتا چشم بزرگ نگاهم میکردن... برای چند لحظه خودمو زدم به ی راه دیگ ک مثلا متوجه نشدم... ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زیر چشمی نگاهی انداختم...یه پسر با دوتا چشم خوشگل، بزرگ و کشیده با موهای خرمایی و قد بلند با لباس و ماسک مشکی و سیگار توی دستش زل زده بود ب من...
یکم خجالت کشیدم... کتابو گرفتم جلوی صورتم تا فکر کنه متوجهش نشدم.
چند دیقه بود که نه من و نه اون تکون نخورده بودیم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم و آروم کتابو اوردم پایین تا زیر چشمی نگاش کنم...
نفهمیدم چی شد ولی کتاب دیگه توی دستم نبود..
کتابو از دستم کشید و سر صحبتو باهام وا کرد...
-اهل کجایی؟
+ام...ام... برای چی میپرسی؟
-فقط کنجکاوم
+چرا؟درمورد چی؟
-چرا؟ دلیلشو نمیدونم ولی میدونم درموردت کنجکاوم...