من خبر داشتم از خندهای زهرآگینِت.
تلخی ای بودن که هرکسی رو باظاهر شیرینشون رام می کرد.
خبر داشتم از دل پر از دردِت.
گرم و محکم میتپید. از ترس. ترس آدما.
خبر داشتم از رازهای غمگینت،
که حتی از خودتم پنهونشون کردی.
خبر داشتم از رویات.
شادی بی انتها.
گاهی هم، همقدمی با من.
همه میگن برمیگردی.
ولی اینجا، من باخبرترم.
من میدونم؛
"هرگز به تو دستم نرسد، ماه بلندم"
اینجا، هیولات دلتنگه،
رولی!