رنجش زیاد دیدم خیلی زیاد، از همه نوعش از بدو تولدم تا به امروز، تحقیر شدم، طرد شدم، بی احترامی دیدم، بی حرمتی دیدم، بی معرفتی دیدم، توهین شنیدم، مسخره ام کردن، دروغ شنیدم، قضاوتم کردن، شکسته ام کردن، خوردم کردن، لِهَم کردن، لکه دارم کردن، فراموشم کردن، ترکم کردن، نادیده ام گرفتن، غرورم رو شکستن، بهم ترس و سیاهی تزریق کردن، تعرض به روحم کردن، عزیزترین و مهمترین شخصیت زندگیم که پدرم باشه رو در کودکی خیلی زود از دست دادم و هیچوقت حضور یک حامی و پشتوانه رو در زندگیم لمس نکردم اما با تمام این ها نمیدونم چه اصراری بر این دارم که دنیا رو قشنگ ببینم یا حداقل تلاش کنم که این دنیای بی رنگ و روح رو قشنگ ترش کنم نمیدونم چرا هنوز عطوفت و مهربانی در قلبم جای داره و به دنیا نشونش میدم هر چقدر هم تلاش میکنم بی رحم بودن رو تمرین کنم نمیشه، اندکی بهم خوبی میکنن دریای محبت رو باز میگردونم، نمیدونم چرا همه سیاهی ها رو به جون میخرم ولی اجازه نمیدم لکه ای به کسی وارد بشه، همه آدم ها فقط دکور و ویترین رو میبینن و من رو یک احمق تصور میکنن، نه اینطور نیست من تصاویری از کودکیم دارم و حملشون میکنم که وقتی به یاد میارمشون از پا درم میارن و از تو بلعیده میشم ولی نمیدونم، من که این همه عشق ورزیدم خالصانه من که این همه لبخند زدم این نبود حق من. تنها مشکلی که این روز ها دارم و باهاش کلنجار میرم قلبمه، قفسه سینمه، حقیقتا میسوزه واقعا میسوزه مبالغه نمیکنم، بدنم داغه انگار تب شدید دارم انگار از درون آتش گرفتم و نفسم بالا نمیاد، هر شب دوش آب سرد میگیرم و صبح ها مسافتی رو میدوم، زود عصبی میشم، اضطراب و تپش قلب بیخیال من نمیشه و حتی در چند ثانیه ای که حالم خوبه هم همراهمه. آدم ها بهم تنش وارد میکنن شاید متوجهش نشن ولی استرس میگیرتم، به هر حال همیشه سعی کردم حفظ کنم خودمو و نگذارم مرگ بهم نفوذ کنه. احتمالا خیلی ها اصلا این متن رو نخونن که امیدوارم نخونن و همین اسکای با ویترین قشنگ و براق و ساده و انرژی مثبت رو تو ذهنشون داشته باشن، از ضعف هام گفتم براتون که اصلا درست نیست و هیچ همدردی ای هم نیاز نیست، معمولا درد و دل نمیکنم ولی امشب نیاز داشتم ذره ای از این رنجش هام رو خالی کنم با کلمات، همین. فقط بین خودمون باشه، راستی لبخند فراموش نشه :)