سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۶/۰۵/۱۱
امروز میخواستیم با مامانم بریم رستوران غذا بخوریم من تو راه دیدم ملیسا قبلا بهم زنگ زده! خلاصه از ماشین پیاده شدیم بهش زنگ زدم . بعد همینجور راه میرفتمو حرف میزدیم درمورد داستانش. بعدم من ازش پرسیدم هانا از چی میترسه اونم گفت سوسک! منم چهرم ترسیده شد با صدای بلند گفتم سوسک؟! بعد حالا داشتیم از کنار دو تا دختر دوتا پسر رد میشدیم دخترا که شنیدن سوسک دختر اولیه که تقریبا میخورد ۲۰_۲۵ باشه با تعجب گفت سوسک؟! بعدم دختر کناریه که اونم تو همون سنا بود، با ترس و تعجب داد زد سوسکککککک حالا منم ترسیده بودم اینا چرا میگن سوسک؟ هی بالا و پایین میپریدم با ملیسا حرف میزدم!! حالا اون دختر دومیه جفتک زد افتاد تو بغل پسر پشتیش ! بعد بازوی پسرم گرفته بود هی میگفت سوسککک! اون یکی دخترم که هی بالا پایین میپرید! اون پسرم که با تعجب بهشون نگا میکرد! (مث این دختر ندیده ها! خو بدبخت حق داره نمیدونست دخترا اینقده از سوسک میترسن)خلاصه دیگه بعد اخرش مامانم که دید اینا تموم نمیکنن گفت : شما چقدر جو گیرین گفت سوسک نگفت سوسک هست! حالا دخترا که تازه فهمیدن دختره با خجالت بازوی پسررو ول کرد گفت :ببخشید!
بعد منم تازه گرفتم اینا چرا ترسیدنو گفتن سوسک! تند از کنارشون رد شدم! باور نداری از ملیسام بپرس!