بچه ها یه چیزی زده به سرم.. نمیدونم خوبه یا نه گفتم از شمام نظر بخوام اگه موافق بودین وقتی کامل کامل شد براتون بزارم.. اگه نه که کلا ادامش ندم.
خیلی وقته دلم میخواد یه داستان بنویسم.. امروز بالاخره دلو زدم به دریا و یه مقدمه و خلاصه نوشتم.. چیزای زیادی تو فکرمه ولی نمیدونم من از پیش بر میام، یا اصلا در حدی هستم که بتونم انجامش بدم یا نه..
پس ازتون نظر میخوام. :)
این مقدمه و خلاصه
__
نام:این داستان چند اسم دارد
خلاصه:دختری از جنس شب و پسری از جنس خورشید، دختری رنج دیده که به پسری شکست خورده بر میخورد که از اون 5 سال بزرگتر است، بعد از مدتی بین این دو عشقی از جنس روز شکل میگیرد، اما به چه قیمت؟ با پایان خوب یا بد؟ عشقی خوشحال، یا عشقی هم رنگ غم؟...
مقدمه:
دنیا پر از عجایبه، هر چیز عجیبی یه داستان عجیب داره، هر داستان عجیبی هم از یه اتفاق عجیب شروع شده.. اصلا اگه چیزی عجیب نباشه، اصلا شناخته نمیشه!
اما این داستان عجیب نیست...!
این داستان بخشی از زندگی همه ماست، بخشی از عشق، بخشی از رنج.