خلاصه داستان: بلاندینا ، یه شاهزاده خانم که خون معمولی داشت ، بی سروصدا توی یه کاخ جداگانه زندگی میکرد . به دلیل دو رگه بودنش ،با اون بدرفتار شد و تحقیر شد . یک روز ، یه گربه مشکی زخمی پیدا کرد و تصمیم گرفت معالجش کنه اما گربه دوست داشتنی که تصور میکرد در واقع … است ؟ ” البته اگر اینطور فرار کنی، شکارت میکنم”. لبهای آمون به ارومی روی پوستش چرخید. “تو کسی هستی که منو برداشتی. تو کسی هستی که منو کنارت نگه داشتی”. آمون زمزمه کرد ، چون نفس تب الودش روی پوستش میخزید . ” بنابر این تو باید مسئولیت منو به عهده بگیری ، عروس “. وقتی گربه دوست داشتنی بزرگ شد، فهمید …. اون فکر میکرد که خوب تربیتش کرده ولی اونم در آخر خورده میشه.