از میانه های مراسم به دنبال راه خروج میگشتم!"
چیزی بی معنی تر از سوگند های عاشقانه ابدی وجود ندارد!"
شاید این جمله را تا زمانی که بتوانم مدام بر زبان داشته باشم!"
جشنی که پر از لبخند`گفت و گو`دیداری دوباره`..اما هر یک چیزی جز تظاهری توخالی نبودن"
در جمعی از پزشکان حاذق بودم....البته بحث آنچنان تفاوتی با دیگران نداشت..."
چشمم به تونلی در نقطه کور باغ افتاد.... "نقطه مناسب برای پنهان شدن ازین مجلس کسل کننده!"
بدون جلب توجه وارد تونل شدم....در اولین نگاه هرکسی را مجذوب خودش میکرد!....گویی تونلی برای ورود عروس بود....اما هنوز مدت زیادی تا شروع اصل مراسم مانده بود!...پس به راه افتادم...."
تونلی از درخت و گل..."
در آخر به فضایی رسیدم که کاملا متروکه بنظر میرسید...."
پر از گیاهان هرز!...جلو رفتم و برکه ای را دیدم...همانطور که تصویرم را در آن نگاه میکردم با دیدن تصویر دختری در کنار خودم از جا پریدم!"
"دیدن تصویر خودت انقدر شکه کننده`ست؟"
به خودم آمدم و چشمانم را برای دیدن این همه زیبایی ستایش کردم:>"
دختری با موهای بلند مشکی!...چشمانی که شیرین ترین زهر بودن!...قد کوتاه....و لبخندی به شیرینی پیدا کردن نقطه ای کور در وسط مراسمی کسل کننده:>>>"
"شکه شدنم به دلیل دیدن شما در برکه بود!..."
"خب دیدن تصویر دختری توی برکه انقدر...شکه کننده`ست؟"
"نه!.....راستش.....بیخیال!....شماهم از اهالی این خانواده هستید بانو؟"
"به زودی میشم!"
"به زودی؟...."
"بله! به زودی با فرزند بزرگ این خانواده وصلت میکنم!"
شنیدن این جمله....زخم نبود....نباید زخم باشد! ادوارد به خودت بیا!! تو دلباخته یک تازه عروس نشده`ای!
"از میمهانان هستید؟ شماهم ظاهر آشنایی ندارید!"
"بله!...من از همکاران جک هستم...واقعا برای داشتن همچین عروسی بهش حسودی میکنم!...واقعا مرد خو.."
"میشه راجب جک حرف نزنید؟...."
"چرا؟ مشکلی هست؟"
"این ازدواج به اجبار خانواده منه....من فرد دیگه ای رو دوست دارم!"
"فرد دیگه؟...خب چرا فرار نمیکنی؟...با اون مرد!"
"چون از عشق من با خبر نیست!....باید میدونستم این صدای آشنا...برای همون مرده:>"