( از زبون اکوتاگاوا )
برای اینکه لحظه ای اروم بشم از خونه میزنم بیرون ...
قلبم نمیتونست لحظه ای اروم بشه ...
با گذشت زمان نمی تونستم درک کنم که چطور پسر سردی مثل من تونست اونقدر راحت جلوی عشق تسلیم بشه اونم عشق به همجنسم ...
پدر و مادرم رو هیچوقت نشناختم ...
از وقتی چشم باز کردم تو پرورشگاه بودم ...
زمانی که تو پرورشگاه بودم فقط به خاطر یه نفر اون فضای کوفتی رو تحمل میکردم ...
پسری که همیشه خودمو موظف میدونستم در برابر هرچی سختیه ازش مراقبت کنم ...
چقد دلم برای برای اون لبخند هاش و شیطنتاش تنگ شده بود ...
مخصوصا اون صورت معصومش ...
ولی حتی دیگه نمی تونم اسمشو به یاد بیارم ...
نمی تونستم توی کوچه های شهری که خیلی وقت پیش مرده بود راهمو ادامه بدم ...
پس راهمو به سمت یه پارک که اون نزدیکی بود کج میکنم ...
خودمو به یه درخت میرسونم و بهش تکیه میدم ...
یا دیدن اون درخت تنومد یاد گذشته میوفتم ...