کیف چرم قهوه ای رنگش رو روی مبل انداخت و به سمت
آشپزخونه رفت، مادرش مثل همیشه درحال پختن ناهار بود.
آروم در چوبی رو باز کرد و بهش نزدیک شد. به خاطر باز بودن
شیر آب متوجه حضور جونگکوک نشده بود، لبخند شیرینی
روی لب جونگکوک نشست و با عشق مادرش رو از پشت بغل
کرد:
_ خسته نباشی اوما.
صدای خنده ی لطیف خانوم جئون به گوشش رسید. شیر آب
رو بست و به سمتش برگشت. جلوی پاش زانو زد و موهای
جلوی صورتش رو مرتب کرد:
کیک هویج من، مدرسه چطور بود؟
جونگکوک که میدونست مادرش به خاطر تنفر جونگکوک از
هویج این لقب رو بهش داده، اخمی کرد و دست به سینه
نگاهش کرد:
_ انقدر بهم نگو هویج...
خانوم جئون خواست حرفی بزنه که نگاهش به دست
جونگکوک افتاد:
_ واووو این و ببین... موناکووو؟
برای یک لحظه اخمش از بین رفت و به لبخند زیبایی تبدیل
شد:
_ تهیونگ هیونگ برام خریده... گفت یه دلیلی داره.
خانوم جئون نفس عمیقی کشید، با لبخند بلند شد:
_ پسر خوشگلم... برو لباسات و عوض کن. خواهرت هم برای
ناهار اومده اینجا... توی اتاقت منتظره.
سرش رو به تایید تکون داد و از آشپزخونه خارج شد. کیفش
رو از روی مبل برداشت و به سمت اتاقش دوید.
پشت در ایستاد و با دو ضرب آروم به در کوبید: _نونا...منم
کوکی.
_ بیا تو فسقلی.
در رو باز کرد و با لبخند وارد شد. سویون روی تخت نشسته
بود و موهای بلند مشکی رنگش رو میبافید:
_ چقدر بهت بگم واسه ورود به اتاق خودت در نزن؟
_ خب شاید کار شخصی داشته باشی.
سویون خندید و سرش رو تکون داد به کنارش اشاره کرد و
گفت:
_ بیا بشین اینجا.
جونگکوک کیفش رو روی میز مطالعه اش گذاشت و عینکش
رو برداشت، به سمت تخت رفت و پیش خواهرش نشست:
شنیدم امروز سر کالس تاریخ غوغا کردی.
جونگکوک با چشمهای درشت شده نگاهش کرد:
_ کی بهت گفت؟
کش نازک رو به موهاش بست و به سمت جونگکوک نشست،
لبخندی زد و دستهاش رو گرفت:
_ کیک هویج مامان بزرگ شده... جونگکوکی میدونی که
خیلی دوستت دارم، نه؟
_میدونم... منم همتون و دوست دارم.
سویون لبخندی زد و گونه ی برادرش رو نوازش کرد، با لحن
آرومی گفت:
_ همه ی ما دلمون میخواد تو پیشرفت کنی جونگکوکی... و
االن بهترین جا برای درس خوندن پسر باهوشی مثل تو یه
کشور دیگه است.
_ منظورت چیه نونا؟