مشکل نبود اول در عشق جان سپردن
چون عشق رفت از دست، رفت آرزوی مردن
گفتم که زندگی چیست گفتا یکی اشاره
گفتم که نیک باشد در ساحتش فسردن
ساعات روز و هفته چون ماه و سال گردند
سرگشته میتواند هر لحظه را شمردن
اینک که می فریبیم خود را میان بازی
بازیچه زمانیم در دام دانه خوردن
پرگار عشق بستیم تا درخمش بجوییم
چیزی برای ماندن دردی برای بردن
با آسمان بگویی مرغ بلند پرواز
میل غنودنش نیست در آشیانه من
پرواز او بلند است اما زمانه درسی است
کز بیز شاهوارش چشمی نبوده ایمن
ما را ببین و بگذر ما باد بادپاییم
جان بر تو میسپارم بر حسرت زمین تن
چون عشق رفت از دست میل کتابت امد
اما دگر مرا نیست حرفی برای گفتن