یه خورده که جلو تر رفتیم پام به یه چیزی گیر کرد و نزدیک بود بیوفتم که سهون نگهم داشت . برگشتم ببینم چی بود که متوجه شدم یه دختره . توی شب دیده نمیشد .ولی از اندام و موهاش معلوم بود که دختره .
سهون-این دیگه چیه؟
دی او-فکر کنم آدمه.
سهون-ما فکر کردیم حیوونه!!
لوهان-یه دختر این موقع شب اینجا چیکار میکنه؟
دی او-نمیدونم انگار زخمی شده.
بکهیون-میخوایم با خودمون ببریمش؟
سهون-به ماچه اخه؟/
چانیول که تا اون موقه یک کلمه هم حرف نزده بود گفت
چانیول-به ماچه بیاین بریم یا زنگ بزنیم به امبولانس .
سهون-امبولانس که این موقع شب فعالیت نمیکنه خنگه بیمارستان ها هم تو این محله باز نیستند.
لوهان-حالا چیکار کنیم؟
چانیول بیاین بریم به ما ربطی نداره.
بکهیون اخماش رو کرد تو هم و گفت
بکهیون-اگه بمیره ناراحت نمیشی.
چانیول-منطورم این نبود.
دی او-بیاید اول ببریمش و بعد تصمیم میگیریم چیکار کنیم.
سهون دختر رو تا خونه و اورد و بعد از پانمسان کردن سرش . روی یکی از تخت ها گذاشتش . حتی وقت نشد خونرو ببینیم . خونه ی خوب و بزرگی بود . دوطبقه بود و 8 تا اتاق داشت . تازه بازسازیش کرده بودن و خونه کاملا نو بود وسایل رو هم از قبل چیده بودن . شب هرکی تویه اتاق خوابید . صبح اول از همه من بیدار شدم . رفتم تو اشپزخونه تا صبحانه درست کنم . کم کم همه بیدار شدند و بعد صبحانه برای انجام کارهای مدرسه رفتیم بیرون . انگار هممون اون دختر رو فراموش کرده بودیم ."ادم همچین چیز مهمی رو فراموش میکنه اخه؟ "
خودم احساس خوبی به رمانم ندارم شما چطور؟