با قهوه ای که در دستش بود داخل خیابان خیس از باران در مقابل قطرات ریز باران در حال قدم زدن بود خیابانی که به خاطد صدای لاستیک ماشین ها روی جاده ای خیس نوای شاعرانه ی زیبایی را خلق میکرد ، دوست داشت هرگز به خانه برنگردد و از آن لحظه لذت ببرد . آنچنان خود را تسلیم باران کرده بود که گویی آخرین روز زندگی اش است و تصمیم گرفته تا عمق وجود خیس از باران بشود ، شاید به این دلیل وابسته ی باران بود که هیچکس متوجه باراش او نمیشد و فکر میکرد دلیل ابری شدن چشم هایش باران است .