نیکولاس: بچه ها
لوکاس: چیه؟؟
نیکولاس: اونا…
به چند نفر که از دور داشتن میومدن اشاره کرد
سلتی: اون موزالی نیست؟
بورتون: من عکس اینارو توی کتاب دیدم حالا یادم اومد رییسشون بن
زیر دست رییس موزالی
اون اپریله اون جکسونه اون یکیم موندرو و اون دختر بچه هم اسمش ماریا…
سلتی: یه لحظه وایستا! اینا همه نابودکنندن؟؟
بورتون که تازه متوجه موضوع شد گفت: اره
سلتی سمت لوکاس برگشت و گفت: من که گفتم!
لوکاس: اره خب گفتی ولی…
همه دوباره اسلحه به دست شدن
لوکاس با خنده گفت: اماده بودیم
سلتی هنوز تو شک بود باورش نمیشد با خودش گفت: این قدرته یا حماقت؟؟
و جوابی که دریافت کرد این بود: شجاعت
سلتی: سلتان میشه کمکم کنی؟
سلتان: اوهوم
یه چوب توی دست سلتی ظاهر شد
سلتی: چوب؟چوبم شد سلاح؟؟
سلتان: جنگجوهای واقعی چنگالم تبدیل به سلاح میکنن!
سلتی: من که جنگجوی واقعی نیستم
سلتان: خیلی خب
چوب غیب شد و یه شمشیر به جاش ظاهر شد
سلتی: ممنون
سلتان با بی حوصلگی جواب داد: خواهش میکنم
یکم دیگه مونده بود که بن بهشون برسه
بن: به به! ببینید کی اومده
موندرو برای سلتی دست تکون داد
بن: هیچ کدوم از شماها مجبور نیستید اینجا باشید ما فقط…
به سلتی اشاره کرد: اونو میخوایم
هر چهارنفرشون دور سلتی حلقه زدن و گفتن: عمرا!
چند لحظه بعد سلتی خودشو وسط یه اشوب دید قصر تقریبا خراب شده ، دشت داشت توی اتیش میسوخت و هرکس یه گوشه درگیر بود
سلتی زمزمه کرد: چطوری اینجوری شد؟
……: معلومه همه چی تقصیر تو بود
این صدای بن بود. سلتی به بن نگاه کرد: تقصیر من؟
بن: اره همه چی تقصیر تو بود از اول! اگه تو نبودی سارادورا دزدیده نمیشد
بن اومد نزدیکتر و ادامه داد:اگه تو بدنیا نمیومدی پدرت غیب نمیشد!
سلتی: اگه من…
بن دستشو گذاشت روی شونه سلتی و توی گوشش زمزمه کرد: تو به اینجا پیش ما تعلق داری جایی که میتونی خود واقعیت باشی!
سلتی: خود واقعیم؟
بن: درسته! سلتی بیشتر از این مجبور نیستی زندانیش کنی… خود واقعیت باش
یکدفعه یکی گفت: غلط اضافه نکن! ازاین جور جمله ها بدم میاد (ادای بن رودراورد)
سلتی به خودش اومد و با دیدن نامیکو دوید سمتش
نامیکو: نه نه منو بغل نکن از این جور کارا خوشم نمیاد
بن: هردفعه یکی باید مثل مگس بپره وسط کارم
نامیکو: حرفتو پس بگیر
بن خندید: مگس
نامیکو: خودت خواستی
با تمام توانش بن رو زد