... توپخانه تصرف شد.ما هم مشغول پاکسازی اطراف آن شدیم.دقایقی بعد ابراهیم را دیدم که یک افسر عراقی را همراه خودش آورد!
افسر عراقی را به بچه های گردان تحویل داد.پرسیدم:آقا ابرام این کی بود؟!
جواب داد: اطراف مقر گشت می زدم یکدفعه این افسر به سمت من آمد،بیچاره نمی دانست تمام این منطقه آزاد شده.
من به او گفتم اسیر بشه اما او به سمت من حمله کرد.او اسلحه نداشت من هم با او کشتی گرفتم و زدمش زمین،بعد دستش را بستم و آوردم!
نماز صبح را اطراف توپخانه خواندیم.با آمدن نیروهای کمکی به حرکتمان در دشت ادامه دادیم.هنوز مقابل ما کامل پاکسازی نشده بود.
یکدفعه دو تانک عراقی به سمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار کردند!
ابراهیم با سرعت به سمت یکی از آن ها دوید،بعد پرید بالای تانک و دَر برجک تانک را باز کرد و به عربی چیزی گفت:.تانک ایستاد و چند نفر خدمه آن پیاده شدند و تسلیم شدند.
هوا هنوز روشن نشده بود.آرایش مجدد نیروها انجام شد و به سمت جلو حرکت کردیم.بین راه به ابراهیم گفتم:دقت کردی که ما از پشت به توپخانه دشمن حمله کردیم!
با تعجب گفت:نه!چطور مگه؟!
ادامه دادم:دشمن از قسمت جلو با نیروی زیادی منتظر ما بود ولی خدا خواست که ما از راه دیگری آمدیم که به پشت مقر توپخانه رسیدیم.
به همین خاطر توانستیم این همه اسیر و غنیمت بگیریم.از طرفی دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش کامل بود.بعد از آن مشغول استراحت شده بودند که ما به آن ها حمله کردیم!
دوباره اسرای عراقی را جمع کردیم.به همراه گروهی از بچه ها به عقب فرستادیم.بعد به همراه بقیه ی نیروها برای آخرین مرحله کار به سمت جلو حرکت کردیم.