+«هی، من گشنهامه. بریم برگر بخوریم؟»
-«من که از خدامه.»
با سر رفتم تو کوزهی ترشی_همیشه از عسل متنفر بودم!
+«پس بیا یه فلافلی عالی میشناسم.»
وارد مغازه شدیم:
+«آق جمال دوتا برگر ذغالی با کوکاکولا بیار.»
-«چرا ورودی نوشته بود، "دیگر فلافل نداریم" مگه اینجا فلافلی نیست؟»
+«عااا، خب این آق جمال، ۴۰ سالی میشه که عاشقه و ۴۰ ساله پیش به خاطر معشوقش میشه بهترین فلافلی شهر، و شاید استان! اما معشوقش با یکی دیگه ازدواج میکنه و از اون موقع هست که دیگه فلافل درست نمیکنه.»
-«چه دل شکسته...»
ادامهی حرفش، با اومدن آق جمال، به همراه بوی غذا و آب دهن خورده شد.
+«ممنون.»
________
۱ سال بعد:
با فلافل وارد خونه شدم، با شوخی گفت:«کلک چون امروز غذا نوبت تو بود، رفتی از بیرون گرفتی؟» و آرام خندید.
نیشخند زدم و گفتم:«یادته یه سال پیش بهت گفتم اون ماجرای فلافل نداشتنِ آق جمال رو؟»
-«آره.»
+«امروز از کنار مغازهاش رد شدم، زده بود "فلافل با تخفیف ویژه!"، تعجب کردم، رفتم داخل ازش قضیه رو پرسیدم، گفت معشوقش چند ماه پیش بابت خیانتِ شوهرش از شوهرش جدا شده و الان نامزد کردن"».