دختره-من کیم؟
چییییییییییییییییی؟یعنی یادش نمیاد که کی هستش؟چطور ممکنه؟
دی او-شما یادتون نمیاد که کی هستید؟
دختره با گریه گفت-نهههه
و دوباره زد زیر گریه . حالا چیکار کنم؟بهتره اول به بچه ها بگم.
دی او-ببخشید...میخواید بیاید داخل خونه؟اینجا هوا سرده.
با شک و تردید سرش رو تکون داد.کمکش کردم بلند بشه . لباس مدرسش که تنش بود خاکی شده بود . اها رو لباسش باید اسمش باشه دیگه ولی هرچی نگاه کردم اسمی ندیدم . پوففففففففف . رفتیم داخل خونه بقییه با دیدن ما تعجب کردن .
سهون-این هنوز اینجاس؟
لوهان-چطوری؟
دی او-فکر کنم حافظش رو از دست داده.
بکهیون-جدی میگی ؟
و بعدش صورتش رو برد نزدیک دختره و با تعجب نگاهش کرد.
بهش چپ چپ نگاه کردم که صورتش رو کنار برد و زیر لب گفت ببخشید. چانیول-گفت که حافظش رو از دست داده نگفت که ادم نیست.چرا اونجوری نگاهش میکنی اخه؟
دختره بدبخت معذب شده بود و نمیدونست چیکار کنه.
دی او-بیا اتاقت رو نشونت بدم.
دختره-شماها منو میشناسید؟
دی او-اول استراحت کن بعدش باهات حرف میزنیم.
اول کمی تردید داشت ولی بعدش سرش رو تکون داد و دنبالم اومد. اتاقش رو نشونش دادم و بهش گفتم
دی او-اگه چیزی احتیاج داشتی بهم بگو.
سرش رو تکون داد و از این عادتش خوشم نمیومد . برای همین کمی اخم کردم که بیچاره ترسید. اومدم بیرون که راحت باشه .
همین که سرم رو اون ور کردم دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن .
دی او-بریم تا بهتون بگم.
براشون همه چی رو گفتم که چطوری دختره رو پیدا کردم و تو چه حالی بود.
لوهان-حالا چی میشه؟
سهون-چی میشه نه چی کار کنیم؟
بکهیون-بیچاره چقدر سختشه؟
چانیول-باید بهش بگیم که نمیشناسیمش و به پلیس تحویلش بدیم؟یا این که بزاریم پیشمون بمونه تا همه چی یادش بیاد؟
دی او- اگه به پلیش تحویلش بدیم و اونا خانوادش رو پیدا نکنن...اون موقع تحویلش میدن به بچه ها
بی سرپرست ... ما هممون میدونیم اونجا چقدر بده چون خیلی هامون اونجا بزرگ شدیم . اگه خودمون رو نمیکشیدیم بالا الان اینجا نبودیم .
بکهیون-اره اگه اون خانواده هی خوب ما رو قبول نمیکردن الان اینجا نبودیم...
چانیول-بیخیال این حرفا دختر رو چیکار کنیم؟