امانت خدا بر زمین مانده بود.
آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان...
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد، قول نخستین و بیعت اولین را.
پیامبر گفت:
ای آدمیـــــــان،ای آدمیـــــــان
این امانت از آن شماست.بر دوشش کشید.این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را...
اما کسی به یاد نیاورد.
پیامبر گفت:
عشق است،عشق است، عشق است که برزمین مانده است.
مجال،اندک است و فرصت کوتاه.
شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد.اما کسی به عشق نیندیشید.
پیامبر گفت:
آنچه نامش زندگی است، نه خیال است، نه بازی.
امتحــــــان است و تنــــها پاسخ به آزمون زندگی،زیستــــن است،زیستــــن...
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود،با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت.زیرا پیمانش با خدا را به یاد می آورد.
آنگاه خدا گفت به پاس لبخند کودکی، جهان را ادامه می دهیم...
زهرای عزیزم امروزت زیبا...فرداهایت زیباتر و تولدت مبارک.
آرزومند آرزوهایت هستم...