[روزی روزگاری❥ 
کلاغی بود ک فعلش این بود روز و شب گوشهای کِز کند و برای خود خیال پردازی کند. شامگاهی کلاغ درباره فلسفه وجودی اشکال هندسی و تئوری رنگها تعمق میکرد؛ ناگهان محمولهای ز منقار لک لکی جدا گشت و مانند شهاب سنگی ز افلاک بر فرق سرش افتاد و هر چ رنگ و شکل بود به سیاهی گرایید! هنگامی ک دیدگانش را گشود، مربع آبی رنگی را دید ک بی تامل کلامی بر زبان آورد و گفت بابا|: عشق ب فرزند در کلاغ شعله ور گشت و تصمیم گرفت از او نگهداری کند. 
────♡ 
حالا از این ور/= 
کلاغ زادِ آبیِ خود را در نما رها گذارده بود و همینطور ک مربع در پستهای مردم ول میچرخید، با خونخواری ب آوازه بِلکا آشنا گردید. از قضا مهر مادر و مربعی بین این دو صورت گرفت و مربع بار دگر دهان باز نمود و گفت مامان|: از آن سو آفریدهای ب شکل و شمایل Sophia-AL-MCHL-D زادهی بلکا بود. مامان خواندنِ بلکا سبب گره خوردن بخت آنان در هم شد. آن هم از نوع کور|: باری فرزند دومی نیز بر سر کلاغ بخت برگشته(نیک بختِ-،-) قصهمان نازل گشت. کلاغ با دیدن چنین موجودی دهانش را گشود و چیزی بر زبان آورد: المیخ|: این موجود شکل نوینی ز اشکال هندسی بود ک ن رنگ داشت و ن شکل و شمایل مشخص و معینی و صوفیا المیخ نامیده میشد. این طفل تا پدر را دید و عشق پدر و فرزندی در دلشان نشست غائلهای ب پا کرد و لپهای پدر را کشید و گفت ددی طعام خواهم|: 
────☆ 
حالا از اون ور/= 
روزها گذشت و ایام ب کام بود ک ناگه ز ناکجاآباد لوزیِ بنفشی در پستی مُتجل گشت. دهان باز نمود و گفت بابای منم شو|: و برای بار سوم مِهر پدر و فرزندی عَیان آمد. کلاغ گوشهگیر حکایت ما کرک و پرش هم خبر نداشت ک در یک روز سه موهبت آسمانی بر سر و کولش سوار خواهند شد. حال گویا گفتهاند این اولاد یک عمهیِ مفقودالاثرِ نکبت هم ب لقب ذوزنقه بنفش داشتهاند. باری کمابیش دو سال ز این رویداد و رخداد میگذرد و گویا مربع آبی ز روزگار محو گشته و گه گَهی یافت میشود و لوزی بنفش هم کم پیداست و توریای ارجمند هم مفقود گشته است و پدر مانده با طعام ندادن ب المیخ و آشوب های او را با گیف مقدسش منکوب کردن و طفل معصوم را در کمد حبس کردن|: کوته وار گویمتان ک انیس و مونسی نداند کلاغ سپاسگزار آن لک لک بُود یا هر روز آن را لعن و نفرین کند/= 
قصه ما ب سر رسید کلاغه ب سه فرزند خویش رسید.-،- 
────○ 
↺[تولدت مبآرک ددی کلاغه0.0❤]↻ 
~~[●¡●]~~