پیرمرد، روی نیمکت، توی پارک بود
به خود آمد، دید هیچ بیاد ندارد، از خاطرات پاک بود
ندا آمد: آرزوی سوم؟؟
پیرمرد گفت: کدام آرزو سوم تا نباشد آرزوی دوم؟؟
ندا گفت: آرزوی دوم را کردی تا زندگی را از یاد ببری
پیرمرد گفت: پس آرزو دارم زندگیم را پس بیاری
ندا وردی خواند و دور شد و گفت:
آرزوی اولت هم همین بود!