تاماهیکو شیما کوچکترین پسر خانوادهی صاحب قدرت و پولدار شیماست. از بچگی نعمت خوشبختی بهش عطا شده بود، او درحالی بزرگ شد که تنها چیزی که میخواست توجه و محبت خانوادهی پر مشغله و دور از دسترسش بود. بعد از فوت مادرش و فلج شدن دست غالبش در یک تصادف، تاماهیکو دچار نا امیدی عمیقی شد و به دلیل ناتوانی که پیدا کرده بود توسط پدر خودش رانده شد. محکوم شد تا به دور از بقیه در یک جای دورافتاده زندگی کنه، جایی که نتونه نام خانوادهاش رو لکه دار کنه، اون خودش رو در نا امیدی رها کرد تا در تنهایی بمیره، تا اینکه یک دختر جوان به اسم یوزوکی تاچیبانا جلوی در خونش پیداش شد. درحالی که ادعا میکرد پدر تاماهیکو اون رو فرستاده تا همسرش بشه. وقتی یوزوکی شروع میکنه به مراقبت از تاماهیکو، احساس بهاری به زندگیِ بی رنگ و روح تاماهیکو میاره، که باعث میشه کم کم زخمهای عمیق عاطفی که از دوران جوانیش داشته التیام پیدا کنن. زندگیِ این دو کم کم در هم تنیده میشه، وقتی که هم تاماهیکو و هم یوزوکی مزهی میوههای اولین عشقشون رو میچشن.