سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی

[او]

ادامه
۱۴۰۰/۱۱/۱۵
«دکتر هیچوقت نمیفهمم! هزاران اختراع، کشف ماده تاریک، اذعان به تمام اسرار کشف شده اما هنوزم یه تیکه ماهیچه تلمبه زن رو منبع احساسات میدونن از طرفی هم اگر بخشی از مغزه پس چرا درکش نمیکنم؟ منی که هر دو نیم کره‌ام وحشتناک فعاله، کجای بدنه؟ نکنه اون تیکه حفره باشه که قبل از کمونه شدنم به این دنیا نداشتمش؟ همون تیکه‌ای که تا نه ماهگی نداشتمش و مادرم پا بوس شش ماهه حسین شد...به نظر من نه مغز باعث جدایی احساسات از بدنه نه خودمون، فقط تو جای بدی هستیم که با گذر زمان زیر پای ۸۰ میلیون آدم له میشه به هر نحوی!»
سکوت کردم چون صدام لرز داشت، من قلبمو دوست داشتم اما با رفتن اولین تکه احساساتم کلا خراب شد این بنا، اولین احساساتم کودک درونم بود، بنظرم منشا باقی احساسات بود؛ ادامه دادم:« سراب یه تعریف علمی داره اما زیاد موافقش نیستم! از نظر من و طبق روانشناسی مغز از نظر ذهن سه بخشه، ذهن پیرو بقا، ذهن پیرو سرگرمی، ذهن منطقی...به همین ترتیب، ترتیب اولویت بدن هستن؛ یعنی زمانی که ذهن بقا گر نیاز هاش برطرف نشه تو به هیچ کدوم از ذهن های دیگه نمیتونی برسی، این نیاز ها چیه؟ آب، غذا، خواب، س.ک.س، خاطره و آدم ها؛ که بهشون نرسی میاره جلوی چشت تا متوجه بشی...چهار تای اولی زیاد مهم نیست اما مغز برای پنجمی و ششمی بترتیب؛ تغییر یا ساخت یه خاطراتی که تا حالا تجربه‌شون نداشتی در گذشته های دورت و پرورش چندین شخصیت توی ذهنت که باهاشون زندگی کنی؛ و خب دکتر میدونی چیه؟ دیگه مغزم فهمیده به اینا نیازی ندارم؛ خیلی وقت بود سراب ندیده بودم تا اینکه باهاش آشنا شدم»
صدام خودکار لحنش لطیف و اندوهگین شد:«چه جاها که نرفتم باهاش ، دکتر شدم یه مجنون، مظنون به دوست داشتنش؛ دکتر برام خیلی کامله، چهره معصوم، لبخند لطیف، اخلاق خوب درکل کلیشه های عاشقانه؛ دیروز دیدمش با دوستش بدترین موقع هم دیدم داشتن دست هم دیگه رو فشار میدادن، میخندیدن؛ اونا با فشار دست هم از استرس هم کم میکردن به استرس من اضاف میکردن، قانون پایستگی رو شنیدی؟ شنیدی با فشار دست هرکی از استرس هردو کم میشه؟ استرس یه انرژی منفیه، انرژی هیچوقت از بین نمیره به همین واسطه میخوام بگم من میشم هدف بعدی همیشگی این گلوله...»
نمیتونستم نشسته ادامه بدم، پاشدم دور کاناپه چرخیدم خواستن حرفم رو ادامه بدم که چشمم به آینه روبروییم افتاد، جالب بود، چشمان گود، درشت، لبایی که خیلی کوچیک شده بود و دماغ کشیده؛
نظرات...