با لبخند زیبایی در ماشین جدید تهیونگ رو باز کرد و روی
صندلی جلو نشست:
_ واو هیونگ، کادیالک خریدی باورم نمیشه... این کدوم مدله؟
در حالی که ماشین رو روشن میکرد، گفت:
_ کوپه دویل، امروز صبح خریدمش تو اولین کسی هستی که
سوارش میشه.
خندید و به صندلی تکیه داد:
_ خیلی خوشگله!
تهیونگ لبخندی زد و با سرعت آرومی شروع به رانندگی کرد.
چیزی نگذشته بود که جلوی پارک کوچیکی نگه داشت، از
ماشین پیاده شد و به سمت بستنی فروشی رفت.
بعد از چند دقیقه با بستنی مورد عالقه ی جونگکوک برگشت
و توی ماشین نشست:
_ حواست باشه نریزی تو ماشین.
_ هیونگ من هشت سالمه... تو هم انقدر ندید بدید بازی در
نیار یه ماشینه دیگه.
تهیونگ به شیطنت جونگکوک خندید و به روبروش خیره شد،
مقداری از بستنیش رو خورد و آهی کشید. جونگکوک برایچند لحظه به نیم رخش خیره شد، شاید بعد از خواهرش
تهیونگ مهمترین انسان زندگیش بود... حتی مهم تر از پدر و
مادرش...
_ هیونگ میدونی نیمفت چیه؟
با تعجب به سمتش برگشت و نگاهش کرد تک خنده ای کرد و
گفت:
_ درسته گفتم از دستورات پدر و مادرت سرپیچی کن ولی نه
انقدر.
جونگکوک مشتی به بازوش زد و با خنده گفت:
_ اذیت نکن... بگو دیگه!
تهیونگ سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_ وقتی شونزده سالم بود... یعنی حدودا سال 69 یه کتاب
فرانسوی که تازه ترجمه شده بود، محبوبیت زیادی پیدا کرده
بود... اسمش لولیتا بود... تو خیلی از کشورها ترجمه اش
ممنوعه... واسه همین نوجوون ها رو کنجکاو میکرد... داستانشدر مورد دختر دوازده ساله ای به اسم لولیتا بوده که با
ناپدریش وارد رابطه میشه و... صبر کن ببینم اینا برای سن تو
مناسب نیست... من چی دارم میگم؟
جونگکوک یکی از ابروهاش و باال داد و گفت:
_ هیونگ من توی مدرسه چیزایی میشنوم که برای سن
خودتم مناسب نیست... پس ادامه بده.
تهیونگ که از روحیه ی کنجکاو جونگکوک آگاه بود و
میدونست خودش هم به دنبال این موضوع میره نفس عمیقی
کشید و ادامه داد:
_ ببین! یه سری بچه ها هستن که خیلی زود به بلوغ سکسی
میرسن... و از طرفی دوست دارن با مردای بزرگتر از خودشون
باشن... بهشون میگن نیمفت، این کلمه از توی همون کتاب
اومده.
برای یک لحظه قیافه ی جونگکوک توی هم جمع شد. در
حالی که سعی در عق نزدن داشت، گفت: