سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی

Hi

ادامه
۱۳۹۸/۰۴/۰۱
پنجره رو با چند تا قفل محکم کرده بود پرده تیره رو کشید روش و با هرچیزی که میتونست کوچیکترین منافذ ورود نور رو پوشوند.
اتاق کوچیکش رو هروز مرتب می کرد و با ساده ترین چیزها اون رو زیبا و خواستی نگه می داشت.
گلای خشکی که هر فصل بهار منتظرشون بود تا دیوار اتاقشو باهاشون بپوشونه بعد این همه مدت اتاق رو به باغ خشکی تبدیک کرده بودن..یه باغ طلسم شده.
اون خودش رو توی اتاق کوچیک اما قشنگش قایم کرده بود و هر وقت می خواست از اونجا بره ..و وارد دنیای بیرون بشه ظاهر متفاوتی به خودش میگرفت..مثل یه ماسک روی صورتش که اونو حفظ میکرد.
اون روحش رو توی فضای کوچیک اتاق جا میذاشت..تمام خنده ها،بچه بازیا،آرزوهای کوچیکش...شاید عجیبه ولی اتاقش مثل شیشه حیات یه غول بود که اگه کسی اونو ازش میگرفت یا نوری برای دیدن و قضاوت کردن اتاقش،جهانش،و وجودش به داخل رخنه می کرد شیشه عمرش میشکست و می مرد.
همیشه ترسی توی چهرش بود که نشون میداد چقدر نگرانه..دلم می خواست بهش نزدیک بشم ،دستمو بزارم رو شونه ش و تو گوش کوچیکش بگم :نگران نباش من هم میتونم وقتی نیستی مراقب اتاقت باشم ..ولی حیف نمیتونم دستمو رو شونه هاش بزارم.
شاید خودشم همینو بخوادولی حیف که نمیتونم...وقتی اون نیست منم نیستم...شاید اصلا اون خود منم.