تامایو :
چطوری بروزش میدی؟ وقتی شادی . وقتی ناراحتی وقتی دلتنگی . وقتی عصبی هستی.
چطور بروزش میدی؟
من که گریه نمیکنم . . . شاید به ظاهر یکی دوتا فحش بدم اما نمیتونم بیرونش بدم .
با این حال حس درد میکنم . . . توی ناحیه قفسه سینه و ترقوه . .
یه حس سنگینی . مثل یه وزنه چند کیلویی روی سینم که در حال خفه کردنمه . حقا که نفس کشیدن سخت میشه .
من بغض ندارم . گلوم خالیه خالیه . . . تموم درد ها در سینه ام نهفته . . .
عمیقا حس میکنم جسمم برای روحم تنگه . اینجا کوچیکه . . . انگار روحم میخواد سینم رو بشکافه و خارج بشه . . . توی یه بدن انسانی گیر کردم و مثل قبل جسمم رو حس نمیکنم . . . انگار اونم از حضورم در اینجا ناراضیه . . . خنده داره .
جسمم با من غریبه شده . . .
پس نفس عمیق میکشم اما این هم تسکین بخش این تاریکی بختک وار سینم و هاله سنگین اطرافم نیست . درسته . اون مثل یه کثیفی به کالبدم میچسبه و فضام رو میگیره . شاید به خاطر همینه از به اغوش کشیدن متنفرم . . . حس خفگی میده.
اکنون جسمم مثل یه زندان دورم پیچیده . یه زندان تنگ از جنس تار های عنکبوت .
و سرم از اون بدتر . . . حس میکنم اونقدر توش صدا زیاده که خودمم رو گم میکنم . .. بین این هیاهو نمیتونم چیزی رو پیدا کنم . . . . سرم اونقدر سنگینی میکنه که حس میکنم قراره از گردنم جدا بشه و بیوفته زمین. صدایی که همش دنبال متقاعد کردن منه تا این جسم رو رها کنم . . . اینکه کالبدم رو واگذار شیاطین کنم .
خسته کنندست . . . گوش دادن به حرف های تکراری و ازار دهنده سرم .
وقتی جسمم هم به موندم اعتراض میکنه نا امید کننده میشه. . .
این جسم از بودنم ناراضیه . . . شکی توش نیست . . . من به اندازه ای که لیاقت داشت ازش مراقبت نکردم . . .
اینجاست که متوجه میشم قدرتم تموم شده . . . دیگه انرژی برای ادامه دادن ندارم . . . هر لحظه لب پرتگاهم و نمیخوام سقوط کنم . . .
: اینجاست که سکوت شیاطین حکم فرما میشود . . . انها دست از متقاعد کردن بر میدارند و وارد عمل میشوند: