گرگینه دنبال صدا رفت و وارد یه کوچه شد دوتا مرد نقاب دار داستن با اون یه دختر میجنگیدن که گرگینه رفت جلو از پشت کله مرد نقاب دار رو گرفت بلند کرد و کوبید زمین اون یکی هم با مشت کوبوند به دیوار وقتی نگاه اون دوتا کرد دید همون دختری هست که شنل پوشیده بود و فرار کرد که همون بچه هم پشتش بود گرگینه گفت میتونید برید الان جاتون امن هست که دختره گفت باید کمکمون کنی اونا دنبالمون هستن که گرگینه گفت نمیتونم دختره شنل گرگینه رو گرفت و بخاطر همین کلاه شنلش افتاد بعد دختره به سمت عقب رفت و گفت تو گرگینه ای ؟که سایه چندتا از اونا پیدا شد که میگفتن از این طرف دختره گفت مهم نیست دنبالم بیا اونا از کوچه خارج شدن که گرگینه با دست اشاره کرد از این طرف و اونارو به اتاقش تو مسافر خونه برد اونا اونجا نشستن که نایت وارد اتاق شد و گفت بیرون چقدر شلوغه مثل اینکه پرنسس .... که چشمش به اونا خورد و بعد نگاه به گرگینه کرد و گفت خجالت نمیکشی حالا این میگیم بالغ هست این بچه رو چرا دزدیدی که گرگینه گفت ندزدیدم اونا قیافه منو دیدن نایت با دست زد تو پیشانیش و گفت حالا ول کن شما خودتون رو معرفی نمیکنید ؟ دختره گفت من لیانا هستم این دختر کوچولو هم دایانا هست گفت خب پس شما دوتا پرنسس های فراری هستی انجا تو اتاق حقیرانه ما چیکار میکنید که لیانا گفت یکم داستانش طولانیه .....
ممنون که میخونید