بعد از تموم شدن حرفامون گونشو یه بوس کوچولو کردمو به ثانیه نکشید از درخارج شدمو رفتم به به سمت اتاقم هنوز منگ کارخودم بودم هنوزم دلیل اینکه بوسیدمشو نمیدونم
.......
وقتی رسیدم به اتاق دیدم هاجین و سانگ هون داشتن با هم میگفتن و میخندیدن با اینکه وارد شدم ولی متوجه حضورم نشدن با یه اوهم کوچیک اونارو متوجه خودم کردم و باعث سکوت هردوشون شدم
سانگ هون:عه آیسان تویی!؟
_نه من ننه اقا برسلی ام
دوباره هردو زدن زیر خندعه
برگشتم به سمت هاجین و گفتم :حالا راجب چی حرف میزنید که صدای خنده هاتون تا7کوچه اونور تر میرعه !؟
سانگ هون گفت: داشتیم راجب خاطرات بچگی میگفتیم و از سوتی هایی که تو و هاجین میدادین
_اهان!!حالا چی شد بالاخره شاهزاده بویو اومدن به اتاق حقیرانه من!؟؟
_اومدم هندفنتو پس بدم دیدم نبودی دیگه شروع کردیم با هاجین از گذشته گفتیم
.....
بعد از یه خورده خندیدن با همدیگه سانگ هون رفت به اتاق بابا اینا واسه حرف زدن راجب کمپانی منو هاجین هم رفتیم یه چرخی تو حیاط زدیم و تصمیم گرفتیم بریم به پسرا هم بگیم بیان تا باهم بریم بیرون ولی اینبار با خودمون ماشین نبردیم چون ممکن بود به خاطر اینکه همچین فعالیتی تو این مدت نداشتیم استایلمون به هم بخورعه خصوصا واسه سوکی و جونگوک که حسابی استایلشون تو دیده طرفداراست