بلکا با بستنی ها اومد کنار اون پوریا و میراندا و یوکیمورا ایستاد و با لبخند گرمی گفت:《 بفرمایید...》
پوریا سریع سرش رو داخل کتابش کرد. یوکیمورا سریع پرید و یه بستنی برداشت. میراندا هم نگاهی به پوریا انداخت و بعد دوتا بستنی برداشت . بلکا هم رفت تا به الهه و شیرو که همچنان درگیر بودن بستنی بده! میراندا یکی از بستنی هارو داد دست پوریا گفت:《 انقدر نگران نباش ^-^》
پوریا :《 تو چی هس..》
میراندا حرفشو قطع کرد:《 خفه شو^-^...》
و همون طوری که داشت بستنی میخورد رفت پشت میز خیاطی نشست. پائول رفت کنارش نشست و گفت :《 بزار کمکت کنم...》 بستنی میراندا رو ازش گرفت و جلوی دهن میراندا نگه داشت.
میراندا:《 ممنون.》 همزمان که با چرخ خیاطی کار میکرد ، بستنی جلوی دهنش رو میخورد.
پائول:《 چه اتفاقی براشون افتاده؟》
میراندا همون جوری که خیاطی میکرد ، لبخند زد و گفت:《 برای کیا؟》 و یکم از بستنیش خورد
-پوریا و ...الکس...
-نمی دونم... آاااا کم مونده بود اینجارو اشتباه بدوزمااااا( سعی کرد با ور رفتن با وسایلش تو صورت پائول نگاه نکنه)
-نکنه فهمیدن که تو...
میراندا بی حرکت شد و حرف پائول رو کامل کرد:《 خون آشامم؟....》
-ف...فهمیدن؟...
-پس..چرا...
حرفشو قطع کرد:《 ولی!...》
-آاا..ولی چی؟
-دیدن... منه واقعیو دیدن
-ک..که اینطور...
میراندا سرشو بالا آورد و لبخند همیشگیش رو زد و گفت :《 عیبی نداره^-^.. فعلا مشکل یه چیز دیگست..》و به بلکا نگاه کرد. پائول رد نگاه میراندا رو گرفت و وقتی چشمش به بلکا خورد ، تعجب کرد و سریع گفت:《 حالا دیگه حتما باید با جزئیات کامل برام بگی چی شده!!!》
-فعلا نه..
-اما!!
-میخوام یه کاری برام بکنی( چهرشو جدی کرد) میخوام افراد غیر عادی اکیپ رو به اضافه ی الکس و پوریا رو امشب دعوت کنی خونت...
-چ..چرا؟
-انجامش میدی یا نه؟
پائول یکم در سکوت و نگرانی به میراندا نگاه کر و بعد گفت:《 قبوله...فقط...واسه چه ساعتی؟...》
میراندادوباره شروع به خیاطی کرد:《 ساعت۹...》