از سوجین جدا شدم و رفتم به سمت مخفیگاه.جه یو قبل از من اومده بود و داشت اسلحه شو پر می کرد و متوجه ی اومدن من نشد.نزدیک تر رفتم و گفتم:جه یو ،جه یو با شنیدن صدای من یهو ترسید و سرشو سریع آورد بالا و گفت:ترسوندیم...چرا هیچ سر و صدایی نکردی اومدی تو
_آیگو...منو بگو فکر میکردم پسر شجاعی ،ههه.سر و صدا کردم شما در افکار عمیق خودتون کلار می زدید جناب...راستی فرمانده کجاست؟
=رفت جاسوسمونو ببینه
_میگم...چیزی شده؟ها؟!
=نه چی باید شده باشه مثلا؟
_آخه خیلی نگران به نظر می رسی...انگار حالت خوب نی
=دیوونه شدی؟!چرا باید نگران باشم ههه .اولین بارم که نیست تو این ماموریتا شرکت می کنم.
_ این درستتهه (((:
جونگ بوم از صندلیش بلند شد و اومد سمت من و دست راستشو گذاشت رو شونه ی چپ منو گفت:نگران نباش...هواتو دارم.هرچی ام که بشه پشتشو خالی نمی کنم جه یو.
با شنیدن این حرف جونگ بوم یهو حالم بد شد و صورتمو ازش گرفتم و انداختم پایین و گفتم:مم...ممنون (:
نمیدونستم باید به آدمی که میگه هوامو داره ،در حالیکه من سایشو با تیر میزدم ،چی بگم؟حتی همون یه کلمه ی "ممنون"ام از سر ناچاری و اینکه به چیزی شک نکنه گفتم.در مخفیگاه باز شد و فرمانده با صورتی جدی وارد شد و گفت:دیگه باید بریم آماده شین.اونا دارن نزدیک میشن.
_اما چرا اینقدر یهویی مگه جاسوسمون نگفت ساعت ۹ می رسن اینجا؟الان که هشته؟
☆جاسوسمون تو گزارش زمان اشتباه کرده بود...یالا اسلحه هاتونو بردارید باید همین الان بریم.
_بله قربان.
=بله قربان
فرمانده جلوتر از ما از مخفیگاه خارج شد و ما هم پشت سرش راه افتادیم رفتیم تا رسیدیم به کوچه ای که باید توش کمین می کردیم.کوچه خلوت بود و پرنده پر نمی زد.با اینکه اولین بارم نبود اما نمیدونم چرا اونقد تپش قلب داشتم انگار قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.چنتا نفس عمیق کشیدم و خودمو جمع و جور کردم که یهو صدای یه ماشین از دور اومد .ماشین اون فرمانده ی ژاپنی ای بود که منتظرش بودیم .فرمانده نگاهی به من و جه یو انداخت و بی صدا گفت:هر وقت علامت دادم تیراندازی می کنیم.و من و جه یو سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادیم و نگاهمون روبه جلو دوختیم .ماشین هر لحظه نزدیک و نزدیگ تر میشد تا اینکه تا یه قدیمی ما رسید .فرمانده علامت دادو ما از پشت دیوار بیرون اومدیم شروع کردیم به تیراندازی ماشین فقط یه راننده داشت و یه محافظ.