یک بار هم بهم گفت: اشتباه نکن، تنهایی با " احساس تنهایی" فرق داره!
تنهایی فقط به این معنی نیست که من خانواده و دوست و یا حتی عشقی ندارم، بلکه این احساس تنهاییه که من همیشه و همه جا با خودم دارم، احساس تنهایی یعنی من اینجا مدت هاست میونِ آدم هایی که عمیقا من رو دوست ندارند و به فکر من نیستند گیر افتادم، می دونی گیر افتادن یعنی چی؟!
گیر افتادن یعنی لبخند تصنعی به نزدیکانت زدن و تلاش برای دوست داشتنِ کسانی که تو رو عمیقا دوست ندارن اما عزیزانِ تو هستن؛
عزیزانِ تو هستن اما عزیزِ قلب تو نیستن، عزیزانِ تو هستن اما تو هیچوقت نمی تونی به چشم هاشون نگاه کنی و اون ها رو محکم در آغوش بگیری؛ تو می دونی رنجِ ناتوانی برای به آغوش کشیدنِ عزیزانت یعنی چی؟
بذار بهت بگم من سال هاست با این احساس آشنام، احساسِ تنهایی عمیق و نداشتن تکیه گاهی واقعی، احساس خالی بودن، احساسِ تعلق نداشتن به هیچ کجا و هیچ کس، احساسِ " اگر بخورم زمین کسی دستم رو نمی گیره! "، احساسِ " اگر برام مشکلی پیش بیاد به هیچکس نمی تونم بگم"، احساسِ " سرزنش مداوم بخاطر انجام کارهایی که دوست دارم و انجام ندادنِ کارهایی که دوست ندارم! " ، احساسِ "فروختنِ خودم و عمرم به کسایی که حتی به فکر شادی و آسایشِ من نیستن! " و احساسِ " نداشتن وابستگی و رشته ی اتصالی به قلب های عزیزانم."
می تونی تصور کنی این ها چه رنج های کوچیک و عمیقیان؟! سلسله زخم هایی که تمامِ روحم رو فرا گرفته و هیچوقت اجازه نمیده عمیقا شاد باشم، زخم هایی که هر شب باهاشون می خوابم، صبح بهشون لبخند می زنم و جا رو برای زخم های جدید باز می کنم، زخم هایی که دیگه حتی قدرتِ دفاع در برابرشون رو ندارم و فقط باهاشون سازگار شدم، " دوستی با زخم ها" شاید اسمِ دوم زندگی من...می دونی دوستی با زخم ها یعنی چی؟ یعنی من اینجا دیگه مثل بار اول و دوم با هر بار زخم خوردن رنج نمی کشم، دوستی با زخم ها یعنی من اینجا هر روز برای هزارمین بار به جای عزیزانم زخم هام رو در آغوش می گیرم و بهشون قول میدم یک روز جوونه میزنن، یک روزی که دوره اما بالاخره میاد، روزی که صدای خنده ی زخم هام رو بشنوم.
« شقایق عباسی »