***10***
(تهیونگ با &، امیلی با @ و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(دوباره تاریکی.... دوباره ترس... تهیونگ منتظر موند اون پرستار راه رفته رو برگرده تا باز همه جا آروم بشه... چند دقیقه ای میشد که پرستار اونجارو ترک کرده بود ولی تهیونگ و امیلی همچنان اونجا نشسته بودن... تهیونگ به شدت توی فکر فرو رفته بود و از هیچ چیز سر در نمیاورد که ناگهان با صدای هقی به خودش اومد...) &ت.تو داری گریه میکنی؟ @م.من... فقط درد دارم (تهیونگ هوفی کشید و دستشو روی گونه های امیلی گذاشت... خیس بودن!) &پس گریه کردی... @اینکه هیچی رو نبینی خیلی بده نه؟ &چطور؟ @وقتی چیزیو نبینی صداها برات ترسناک میشن... همون صدایی که درواقع تنها چیزیه که به یه آدم نابینا کمک میکنه، میشه ترسش! &منظورت چیه؟ @اینجا چه خبره؟ احساس انسان بودن نمیکنم.... &به زودی از همه چیز سردرمیاریم @میشه همین الان پانسمانو عوض کنی؟ &الان؟؟ @نمیشه؟ &خطرناک نیست؟ @فکر نکنم کسی بیاد انبار &انبار؟ @هوم... همون اتاق متروکه بیرون از محوطه عمارت... همونجا که هر وسیله ای خراب میشه رو اونجا میذارن.... فقط ما رفتیم اونجا چون فکر میکردیم باید اونجا هم نظافت بشه... اما درواقع نیازی به تمیز کردن اونجا نبود... چون عملا هیچکس ازش استفاده نمیکنه... &آره... فکر خوبیه.... از اونجا که ساختمون هیچ دوربین مداربسته ای نداره، شدنیه @پس میشه بریم؟ &باید صبر کنی تا وسایلی که نیازه رو بیارم @باشه (آروم از کمد خارج شدن و با احتیاط کامل اون راهروی مرموز رو پشت سر گذروندن... همه وسایل مورد نیاز توی اتاق خودشون بود، پس تهیونگ بدون معطلی همه چیز رو برداشت و بعد گرفتن دست امیلی از ساختمون خارج شد... انبار طوری بود که انگار درش قابل باز شدن نیست! اما فقط کافی بود دقیقا بدونی چطور باز میشه...) (ادامه در بخش نظرات...)